من و تنهایی
 
سه شنبه 21 آبان 1392برچسب:, :: 9:40 ::  نويسنده : من

بابا لِنگ‌دراز عزیزم:
تمام دلخوشی دنیای من این است که تو ندانی
و من دوستت بدارم.

وقتی میفهمی و میرانی‌اَم،
چیزی درون دلم فرو می‌ریزد...
چیزی شبیه غرور!

بابا لنگ دراز عزیزم:
لطفا گاهی خودت را به نفهمیدن بِزن، و بگذار دوستت بدارم!
من همین که هستی را دوســــت می‌دارم...
حتی سایه‌ات که هیچ وقت به من نمی‌رسد!

جین وبستر

دو شنبه 20 آبان 1392برچسب:, :: 11:20 ::  نويسنده : من

چه واژه‌ی گنگ و محدودی است رابطه…
و چقدر این سوال کلی است که: «آیا هم‌اکنون در رابطه‌ای هستی؟»
«رابطه» فقط نشان می‌دهد که تو به کسی «ربط» داری! اما نوع ربط را نشان نمی‌دهد.
بعضی رابطه‌ها مثل قهوه‌اند. هر از چندی، احساس نیاز به آنها می‌کنی و وقتی طعم آنها را چشیدی تا مدت‌ها احساس نیاز در تو می‌میرد. بگذریم از آنها که وقتی هوس قهوه می‌کنند، چند لیوانی قهوه می‌خورند. یکی پس از دیگری اما نه در یک کافه!
بعضی رابطه‌ها مثل سلول انفرادی هستند. راه ورود دارند. اما راه خروج ندارند. وقتی در آن رابطه هستی، باید به دور از تمام دنیا، باشی و زندگی کنی. نمی‌دانی که در آن بیرون، حکومت تغییر کرده یا نه. می‌گویند در سلول انفرادی گاهی حتی به زنده بودن خود هم شک می‌کنی.
بعضی رابطه‌ها مثل یک خانه‌ی شیشه‌ای هستند. همیشه به تو گفته‌اند و خود نیز احساس می‌کنی که آزادانه در دنیا می‌چرخی. نخستین بار که به دیوار خوردی می‌فهمی که زندانی یک خانه‌ی شیشه‌ای هستی.
بعضی رابطه‌ها مثل لباس‌ هستند. کمک می‌کنند تا در میانه‌ی جمع، عریانی خود را پنهان کنی. کمک می‌کنند که تو خود را ثروتمند‌تر، ساده‌تر، چاق‌تر، لاغر‌تر، زیبا‌تر، شاد‌تر، جوان‌تر یا مسن‌تر، از آنچه هستی نشان دهی. لباس وقتی از مهمانی به خانه بازگشت، زود می‌آموزد که جایگاهش در کمد لباس‌هاست، نه تخت…
بعضی رابطه‌ها نیز، مانند هوا هستند. تا هستند دیده نمی‌شوند. اما نخستین لحظه‌ای که نبودند، می‌توانی نیاز به بودنشان را با تک تک سلول‌های تن‌ات لمس کنی.
و تو در بعضی رابطه‌ها…
و تو در بعضی رابطه‌ها مثل یک کفش هستی. به محض آنکه به مقصد رسیدند،‌ در کناره‌ی درب ورودی تنها خواهی ماند و صاحب کفش به تنهایی وارد خانه خواهد شد…
و تو در بعضی رابطه‌ها مثل یک موبایل هستی. احساس می‌کنی که مهمی و همیشه در دستان او. دیر زمانی طول می‌کشد تا بیاموزی که مهم «تو» نبوده‌ای. بلکه «آنهایی» بوده‌اند که اتصال به آنان، از طریق «تو» ایجاد می‌شده.
و تو در بعضی رابطه‌ها مثل یک نیمکت هستی. به مسافر تن‌خسته‌ای که روی تو نشسته دل می‌بندی و می‌گویی: «این بار،‌ او هم به من دل بسته است». و نخستین سرما یا گرما یا باد یا باران، دیر یا زود به تو اثبات می‌کند که «نیکمت» باز هم فریب مسافری دیگر را خورده است…

شنبه 18 آبان 1392برچسب:, :: 8:19 ::  نويسنده : من

میگویند در دوران قدیم، سربازی عاشق دختر بازرگانی شده بود. مدام در پی استفاده از هر فرصتی برای ایجاد رابطه دوستی با او بود. در نهایت، دختر شرطی گذاشت و به سرباز گفت اگر100  روز زیر پنجره اتاق من بنشینی، با تو ازدواج خواهم کرد میگویند سرباز، صندلی خود را فردای آن روز زیر پنجره خانه دختر قرار داد. آفتاب آمد. او نشسته بود. باران گرفت. او نشسته بود. تاریک شد.او نشسته بود. صبح و شام روی آن صندلی نشسته بود و روزشماری میکرد .روز اول، دوم، سوم، دهم، بیستم، نود و ششم، نود و هفتم، نود و هشتم و نود و نهم .روز نود و نهم، سرباز آرام بلند شد. صندلی خود را برداشت و رفت و دیگر هیچگاه آنجا پیدایش نشد .میگویند سرباز از آنجا رفت تا همیشه خیال کند که اگر یک روز دیگر می ایستاد، میتوانست عشق دختر بازرگان را از آن خود کند. سرباز اگر میماند، ممکن بود در روز صدم معلوم شود که وعده دختر بازرگان، دروغی بیش نبوده است ...

 

چهار شنبه 15 آبان 1392برچسب:, :: 8:52 ::  نويسنده : من

جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکرد

 به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم

 لستر هم با زرنگی آرزو کرد

 دوتا آرزوی دیگر هم داشته باشد

 بعد با هرکدام ازاین سه آرزو

 سه آرزوی دیگر آرزو کرد

 آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی

 بعد با هر کدام از این دوازده آرزو

 سه آرزوی دیگر خواست

 که تعداد آرزوهایش رسید به 10

 به هرحال ازهر آرزویش استفاده کرد

 برای خواستن یه آرزوی دیگر

 تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...

1میلیارد و هفت میلیون و 63 هزارو 8٠آرزو

 بعد آرزوهایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن

 جست و خیزکردن و آواز خواندن

 و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر

 بیشتر و بیشتر

 در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند

  عشق میورزیدند و محبت میکردند

 لستر وسط آرزوهایش نشست

 آنها را رویهم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا

 و نشست به شمردنشان تا......

 پیر شد

 و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که  مرده بود

 و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند

 آرزوهایش را شمردند

 حتی یکی از آنها هم گم نشده بود

 همشان نو بودند و برق میزدند

 بفرمائید چند تا بردارید

 به یاد لستر هم باشید

 که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفشها

 همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد!!!

)شل سیلور استاین

وقتی خراب می کنی و کسی چیزی بهت نمی گه یعنی ازت نا امید شده اند......

نمی توانیم ورق های دستمان را عوض کنیم فقط باید ببینیم چگونه می خواهیم بازی کنیم...

اعتماد به نفس را نمی توان به کسی داد بلکه باید خودش به دست بیاورد....

تنها یک راه برای ایجاد اعتماد به نفس هست:((کاری به آنها بدهید که نمی توانند انجام بدهند آنها تلاش

می کنند تا ببینند می توانند انجامش دهند))

پایمردی ارزش است ، اما همیشه لازم نیست همه ببینند چقدر برای موفقیت تلاش کرده ای .....

دیوار های آجری همیشه وجود دارند ، دلیل وجودشان این نیست که ما را از چیزی دور نگه دارند بلکه


وجود دارند تا به ما فرصت بدهند ثابت کنیم چقدر چیزی را می خواهیم.....

دو شنبه 13 آبان 1392برچسب:, :: 14:35 ::  نويسنده : من

همکارای ما رو ببینین:اگه حدس زدین کجا کار میکنم؟

قبلا که جوونتر بودیم اوایل استخدام تو یک شهر دیگه کار میکردم.تو این شهر وقتی بازدید میرفتیم بین مردم.مردم مناطق عشایری.برامون خوراکی و نوشیدنی میاوردن.فکر بد نکنین.نوشیدنی منظورم دوغ بود و شیر.ولی دوغ و شیرشون بوی خاصی میداد.دوغشون مال بز بود.بخاطر همین اولش پاستوریزه بودم.و چیزی نمیخوردم ولی بعدش متوجه شدم اگه چیزی نخوریم ناراحت میشن و برداشت بد میکنن.

تا اینجای داستان مقدمه بود.اومدم پنیر  رو روی نونم بذارم (موقع صبحانه خوردن تو اداره).پنیر افتاد روی سفره.همکارم میگه کثیفه نخور.هر چی گشتم اسمایلی تعجب رو نتونستم پیدا کنم.بگذریم که نونها رو هم رو همون سفره گذاشته بودن.و میخوردیم.

همکار دیگه ام میگه میکروب برا بدن آدم لازمه.البته بی راه نمیگفت.چون خدا فلور نرمال رو گذاشته.ولی اثبات همکارم  این بود:که میبینین وقتی میریم مسافرت یک جایی که سطح بهداشتش بالاتره.تا دو سه روز احساس کسالت میکنیم.بخاطر اینکه این میکروبهایی که شهر خودمون داشته به بدنمون نمیرسه.بدنمون احساس کمبود تغذیه ای از لحاظ میکروبها میکنه.بعد دو سه روز بدنمون عادت میکنه.بخدا حیفه این همه استعداد که اینجا داره از بین میره.من اگه کاره ای بودم.پیشنهاد میدادم نوبل فیزیولوژی و پزشکی رو به این بدن.

دو شنبه 13 آبان 1392برچسب:, :: 8:33 ::  نويسنده : من

دو خلبان نابینا که هر دو عینک‌های تیره به چشم داشتند، در حالی که یکی عصایی سفید در دست و دیگری به کمک یک سگ راهنما حرکت می‌کرد در کنار سایرخدمه پرواز وارد هواپیما شدند. با دیدن این صحنه، صدای خنده ناگهانی مسافران فضا را پر کرد. اما در کمال تعجب دیدند که دو خلبان به سمت کابین پرواز رفته وپس ازمعرفی خود و خدمه پرواز، و اعلام مسیر، ازمسافران خواستند کمربندهای خود را ببندند. در همین حال، زمزمه‌های توام با ترس و خنده در میان مسافران شروع شده وهمه منتظر بودند، یک نفر از راه برسد و اعلام کند این ماجرا یک شوخی یا دوربین مخفی بوده است. اما در کمال تعجب و ترس، موتور ها روشن و هواپیما شروع به حرکت روی باند کرده و کم کم سرعت گرفت. هر لحظه بر ترس مسافران افزوده می‌شد چرا که می‌دیدند
هواپیما با سرعت به سوی گودالی که در انتهای باند قرار دارد می‌رود.هواپیما همچنان به مسیرخود ادامه می‌داد و به لبه دریاچه نزدیک شده بود که مسافران از ترس شروع به جیغ وفریاد کردند که ناگهان هواپیما از زمین برخاست و سپس همه چیز آرام آرام به حالت عادی بازگشته و آرامش در میان مسافران برقرار شد.
دراین موقع در کابین خلبان، یکی ازکورها به دیگری گفت:«یکی ازاین روزها که مسافرها چند ثانیه دیرتر جیغ بزنند کار همه‌مون تمومه!»…

پ ن:گاهی وقتا این حکایت داستان ماست.

شنبه 11 آبان 1392برچسب:, :: 14:35 ::  نويسنده : من

در جوامع استبدادی همیشه زن و مرد از هم جدا می شوند تا مرد ها و زن ها چیزی که بینشان جریان داشته باشد، شهوت بیمار گونه ناشی از توهم شناخت از هم باشد، تا هیچ زنی و مردی زیبایی و زشتی واقعی را نتواند تشخیص بدهد و زن ها و مرد ها در انتخاب هم به اندازه شهوت برانگیز بودن توجه داشته باشند و بس ، نه چیز دیگری ..چرا؟؟ چون اگر در جامعه روابط زن و مرد آزاد باشد آن دیوار شهوت فرو می ریزد و زن ها و مرد ها زیبایی و زشتی واقعی را تشخیص می دهند و خانواده هایی که تشکیل می دهند بر دوست داشتن انسانی بنا می کنند و فرزندان سالم تربیت می کنند که تاب استبداد را ندارد و به عبارتی استبداد با وجود آنها بیگانه است، چرا که آزاد پرورش می یابند "

شنبه 11 آبان 1392برچسب:, :: 11:47 ::  نويسنده : من

مرد ملاک وارد روستا شد. آوازه اش را از ماهها پیش شنیده بودند. زمینها را میخرید. خانه ها را ویران میکرد و ساختمانهایی مدرن بر آنها بنا میکرد .
پیشنهادهایش آنقدر جذاب بود که همه را وسوسه میکرد. روستاها یکی پس از دیگری به دست او ویران شده بود. نوعی حرص عجیب داشت.حرص برای زمینخواری ...همه میدانستند که پیشنهادهای مالی جذابش، این روستا را نیز نابود خواهد کرد .
***
کدخدا آمد. روبروی مرد ایستاد. مرد در حالی که به دامنه کوه خیره شده بود گفت: کدخدا! همه این املاک را با هم چند می فروشی؟
کدخدا سکوتی کرد و گفت: در ده ما زمین مجانی است. سنت این است که خریدار، محیط زمین را پیاده میرود و به نقطه اول باز میگردد. هرآنچه پیموده به او واگذار میشود .
مرد ملاک گفت: مرا مسخره میکنی؟
کدخدا گفت: ما نسلهاست به این شیوه زمین می فروشیم .
***
مرد ملاک به راه افتاد. چند ساعتی راه رفت. گاهی با خود فکر میکرد که زودتر دور بزند و به نقطه شروع بازگردد، اما باز وسوسه میشد که چند گامی بیشتر برود و زمینی بزرگتر را از آن خود کند. تمام کوهپایه را پیمود ...

غروب بود. روستاییان و کدخدا در انتظار بودند. سایه ای از دور نمایان شد. مرد ملاک کم کم به کدخدا و روستاییان نزدیک می شد .
زمانی که به کدخدا رسید، نمیتوانست بایستد. زانو زد. حتی نمیتوانست حرف بزند. بر روی زمین دراز کشید و جان داد .
نگاهش هنوز به دوردستها، به کوهپایه ها، خیره مانده بود .
کوهپایه هایی که دیگر از آن او نبودند

چهار شنبه 8 آبان 1392برچسب:, :: 14:35 ::  نويسنده : من

بعد از جنگ آمریکا با کره، ژنرال ویلیام مایر که بعدها به سمت روانکاو ارشد ارتش آمریکا منصوب شد، یکی از پیچیده ترین موارد تاریخ جنگ در جهان را مورد مطالعه قرار میداد.

حدود 1000 نفر از نظامیان آمریکایی در کره، در اردوگاهی زندانی شده بودند که از استانداردهای بین المللی برخوردار بود. زندان با تعریف متعارف تقریباً محصور نبود. آب و غذا و امکانات به وفور یافت میشد. از هیچیک از تکنیکهای متداول شکنجه استفاده نمیشد.

اما بیشترین آمار مرگ زندانیان در این اردوگاه گزارش شده بود. زندانیان به مرگ طبیعی می مردند. امکانات فرار وجود داشت اما فرار نمیکردند. بسیاری از آنها شب میخوابیدند و صبح دیگر بیدار نمیشدند. آنهایی که مانده بودند احترام درجات نظامی را میان خود رعایت نمیکردند و عموماً با زندانبانان خود طرح دوستی میریختند.

دلیل این رویداد، سالها مورد مطالعه قرار گرفت و ویلیام مایر نتیجه تحقیقات خود را به این شرح ارائه کرد:

«در این اردوگاه، فقط نامه هایی که حاوی خبرهای بد بودند به دست زندانیان رسیده میشد. نامه های مثبت و امیدبخش تحویل نمیشدند.

هر روز از زندانیان میخواستند در مقابل جمع، خاطره یکی از مواردی که به دوستان خود خیانت کرده اند، یا میتوانستند خدمتی بکنند و نکرده اند را تعریف کنند.

هر کس که جاسوسی سایر زندانیان را میکرد، سیگار جایزه میگرفت. اما کسی که در موردش جاسوسی شده بود هیچ نوع تنبیهی نمیشد. همه به جاسوسی برای دریافت جایزه (که خطری هم برای دوستانشان نداشت) عادت کرده بودند».

 

تحقیقات نشان داد که این سه تکنیک در کنار هم، سربازان را به نقطه مرگ رسانده است.

با دریافت خبرهای منتخب (فقط منفی) امید از بین میرفت.

با جاسوسی، عزت نفس زندانیان تخریب میشد و خود را انسانی پست می یافتند.

با تعریف خیانتها، اعتبار آنها نزد همگروهی ها از بین میرفت.

و این هر سه برای پایان یافتن انگیزه زندگی، و مرگ های خاموش کافی بود.

این سبک شکنجه، شکنجه خاموش نامیده میشود.

چقدر در زندگی خود و اطرافیان خود را به صورت خاموش شکنجه کرده ایم؟

چهار شنبه 8 آبان 1392برچسب:, :: 14:24 ::  نويسنده : من

 

این نوشته رو چون دیدم جالبه گذاشتم.از وبلاگ آقای شعبانعلی کپی کردم.

 

بترس از اینکه علمی که تو را می آموزانند، نه راهی به سوی روشنایی، که توجیهی برای تاریکی باشد.

بترس از اینکه صدای تشویق آنان که در پشت تو می دوند، صدای فریاد و فرو افتادن آنها که در پیش تو می روند را در خود گم کند.

بترس از اینکه جنگیدن با نیزه را در میدانی که تانک ها راه می روند، برای تو با عنوان «شیوه ی نبرد برابر»، تقدیس کنند…

بترس از روزی که مردم، چنان از سیاست و قدرت دلسرد شوند که جایگاه سیاست و قدرت، برای نامردمان، آماده و خالی بماند.

بترس از مشکلاتی که چنان بزرگ و عمیق می نمایند، که جرأت تفکر و چاره اندیشی را از تو میگیرند.

بترس٫ از اینکه وقتت به حرف زدن از کسانی بگذرد که خود حرفی برای زدن ندارند…

بترس از آن روز که «آنچه دیگران به دست آورده اند» بیشتر از «آنچه خود از دست می دهی» دغدغه ات شود.

بترس٫ از هر پیوند محبتی که در زندگیت گسسته میشود بترس٫ چرا که هر یک، زخمی بر روح تو بر جای میگذارد که تا آخرین لحظه ی زندگی، با تو همراه می ماند.

بترس از تمام «دوستت دارم» هایی که نگفته ای و فرصتی برایشان باقی نمانده است.

 

به اتفاقهای بدی که نیفتاده اند بخند.

به روزهای خوبی که گذشته اند بخند.

به آنها که به رویاهایت  میخندند، بخند.

بخند. حتی گاهی به مهمترین اصول تغییر ناپذیر زندگیت بخند. بگذار در خاطرت بماند که هیچ اصلی تغییر ناپذیر نیست.

مردمان با خود می اندیشند، جدیت نشانه ی قدرت است. اما بدان که اوج قدرت را در هنگام خندیدن تجربه خواهی کرد.

و آخرین حرفم اینکه اگر…

اگر کسی آنقدر شجاع بود که با وجود مخالفت تمامی جمع، حقیقتی را – هر چند آرام – بر زبان آورد، تو  در حمایت از او بایست و فریاد کن.

ترجیح میدهم حقیقت گوی شکست خورده ی میدانها باشی تا پیروز خاموش گفتگوها…

سه شنبه 7 آبان 1392برچسب:اضافه کار, :: 11:10 ::  نويسنده : من

امروز شنبه اخر شهریور هستش.چقد این جمله رو از همکارام میشنوم:اضافه کار نریختن؟خیلی دلم براشون میسوزه مگه اضافه کار چقد بهت میدن.اول مهر هستش.باید برا بچه هاشون هزار تا چیز بخرن.بخاطر این گفتم هزار تا چیز چون واقعا اگه بشماریم شاید چیزایی که باید بخرن هزارتا بشه شامل کیف و کفش و لباس و دفتر و خیلی چیزای دیگه.حالا بعضی از مدارس که شهریه میدن هم بماند.تبعیض تو ادارات بیداد میکنه(منظورم بین ادارات مختلفه).یارو کارمند ........تا ساعت اداری یک شیفته کار میکنه.داره فکر میکنه لیفان شاسی بلند بگیره یا ایکس 33.من که تقریبا سابقه کاریم باهاش یکیه هنوز ماشین ندارم.با وجودی که دو شیفته هم کار میکنم.شاید بگی خوب درس میخوندی.عزیز من درس خوندم.بین رتبه من تا اون شاید 60هزارتا فاصله باشه.یعنی من رتبه ام چهار رقمی ولی اون 5 رقمی افتضاح بود.هر چی به ذهنم فشار میارم که اینجور کار کردن فایده ای نداره و باید کاری بکنم تا اوضاع زندگیم بهتر بشه بیشتر از لحاظ ذهنی پسرفت میکنم.انگار مخم هنگ میکنه.

سه شنبه 7 آبان 1392برچسب:, :: 11:4 ::  نويسنده : من

بالاخره مهمونامون اومدن و رفتن.بنظرم مهمونداری سخت می اومد.ولی اونقد سخت هم نبود.بعدش هم رفتیم مراسم عروسی یکی از شهرهای اطراف.واقعا وقتی تو یک شهر کوچیک زندگی میکنی و یکدفعه ای بعد چند وقت به یک شهر بزرگتر میری یک احساس بدی بهت دست میده.از مقایسه آدمهای شهر خودت با شهر دیگه  و اینکه چقد ادمهای شهر تو بهم ریخته هستن.پریشب ساعت 3 از عروسی برگشتیم.واقعا خسته بودم.صبح هم ساعت 8 دوباره رفتم سر جلسه.واقع جلسه مزخرفی بود.هیچ چیز جدیدی نشنیدیم.فقط مطالبب تکراری قدیمی.واقعا جلسات تو اینجا هیچ بازخوردی نداره.

سه شنبه 7 آبان 1392برچسب:کسالت, :: 8:32 ::  نويسنده : من

امروز قراره برام(تاکید میکنم برام)از شهرستان مهمون بیاد.احساس بدی دارمگریه.آخه حسابی گرفتار هستم.صبح تا شب باید دنبال کارام باشم.اونقدی که تو این هفته مراسم عروسی تو یه شهر دیگه داریم ولی نمیتونم برم.حالا این وسط مهمون هم بیاد.میشه غوز بالا غوز.گیج هستم.نمیدونم باید چیکار کنم.جالب اینجاست که بقیه افراد خونه هم باید مراسم عروسی برن.اونوقت من میمونم و من.این روزا وام هم چیز بدی شده.البته برا ما.یک قسط عقب  میافته شروع میکنن به ضامن زنگ زدن.ضامن طفلکی هم فکر میکنه صد تا قسط عقب افتاده که تازه بهش زنگ زدن.دوست دارم امروز و فردا زودتر بگذره.پس فردا هم مالی نیست.عمرمون همینجوری میگذره.

یک شنبه 5 آبان 1392برچسب:, :: 11:33 ::  نويسنده : من

چند روزیه حس میکنم دچار روزمرگی شدم.همه روزا صبح از خواب بیدار میشم میرم سر کار.ظهر ساعت 3 برمیگردم خونه.عصر ساعت 4میرم سرکار عصرم تا 9.روزها همینطور پشت سر هم تکرار میشن.کارم شده چک بده.چک پاس کن.دور و بری ها هم اعصاب خوردکن شدن.به یکی لطف میکنی همون لطف بلای جونت میشه.از بس ادمها پرتوقع شدن.از گدای توی خیابون گرفته تا منشی هام.آدمها بی اونکه حواسشون باشه اهل سو استفاده شدن.

چند ساله که موقعیتم تغییر نکرده.اصلا برا پیشرفت گام برنداشتم.اصلا وضعیتم تغییری نکرده.البته خوب تغییراتی تو زندگیم اتفاق افتاده که ازشون راضی هستم.بعلاوه یه دوست خوب(همسرم).که یه تکیه گاه بی توقعه.خدا رو شکر تو این مورد شانس آوردم.آخه بیشتر زنهای دور و برم اهل غرغر و کل کل و اعصاب خوردکنی هستن.از مادرم گرفته تا منشی هام.

یک شنبه 5 آبان 1392برچسب:, :: 11:30 ::  نويسنده : من

جات خالی دیروز کلاس داشتیم.کلاسش با حال بود.چون چند تا از دوستای قدیمی مو که چند ساله نمیبینم دیدمشون.

آخر کلاس نیم ساعت خندیدیم.یک سوال استاد(استاد بین المللی...) داد گفت یکی بیاد حل کنه.هیچکی حوصله نداشت.یک آدم گنده کلی کلاس گذاشت و رفت حل کنه.یک فایل رو با لپ تاپ نمیتونست باز کنه.آخه دستش به موس لپ تاپ عادت نداشت.5 دقیقه طول کشید.حالا بدتر از همه وصل بودن پروژکتور به لپ تاپ بود که همه میدیدنش که داره جون میکنه.آخرش استاد گفت دوست عزیز یکخوره itتو قوی کن.همه این مدت رو میخندیدیم.

خیلی دوست دارم مسافرت بریم.الان میگی تو که هر دو ماه مسافرت میای.اونجا نه یه جای جدید.فرقی نیکنه دو نفری یا ده نفری.اتفاقا اگه چند خانواده با هم باشه بیشتر هم خوش میگذره.ولی متاسفانه دورم زدن.اینجوری باعث میشه احساس بدی به خانواده ام داشته باشم.

 

یک شنبه 5 آبان 1392برچسب:, :: 11:17 ::  نويسنده : من

میخوام برات بنویسم.شاید روزی اومدی و خوندی.البته الان میدونم وقتت پره و سرت شلوغه.فرصت خوندن نداری.دلم برات تنگ میشه.همیشه همینجوریه.تقصیر خودم نیست.تقصیر تو هم نیست.سعی میکنی من بهت وابسته نشم.ولی میشم.هر روز بیشتر از دیروز.زندگی همینجوریه.اگه اینجوری نبود هیچ زندگی دوام نمی آورد.

یک شنبه 5 آبان 1392برچسب:, :: 11:3 ::  نويسنده : من

سلام

اسم وبلاگمو رها گذاشتم.میخوام سعی کنم رها باشم از هر فکر و خیال بد.شما هم سعی کنید رها باشید.چون طرز فکرمون شیوه زندگی و میزان رضایتمون از زندگی مون رو تعیین میکنه.راستی حرف بقیه چقد تو زندگی تون تاثیر داره؟

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان من و تنهایی و آدرس raha12.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 21
بازدید کل : 6510
تعداد مطالب : 18
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1